محل تبلیغات شما

دیشب علاوه بر پست قبلی ی چی دیگه هم دیدم.

.

.

.

وقتی بابا اینا کربلا بودن دوشب متوالی دوتا خواب وحشتناک دیدم و تا صبح بیداری کشیدمو نخوابیدم.

ی شب ک محمد نبود و با بچه ها تنها بودم.و روزش ب شدددت فعالیت داشتم و کمرم درد میکرد. خواب دیدم که یکی بهم میگه اینقدر کمر درد داری بچت ب درد نمیخوره بگیر همین الان دفنش کن.و انگار ک ب زور میخواست با اعصابم با حرفهاش بازی کنه بود.به شددددت زجه میزدم و گریه میکردم و میگفتم چرا این حرفو میزنی ؟زنده س بچم.

از خواب پریدم ساعت سه و نیم بود زنگیدم محمد.خواب بودو جواب نداد.تا صبح بغض و درد داشتم تا اینکه ساعت6 محمد جواب دادو زودتر اومد پیشم.کلی قران خوندمو دعا و اینا و نتونستم دیگه بخوابم.صبحانه اماده کردمو رفتم 

 

فردا شبش محمدو ب زور نگه داشتم ک شب پیشمون بمونه.

دوباره خواب بدی دیدم

دیدم همون شخص از شنبه بازار برام ی پتو خرید و گفت بیا.گوسفندو قربونی کردی بپیچ تو این.

و گوسفند رو ب یک لحنی گفت ک انگار گفت بچه!

باز حالم بد شد و پریدم و کلی اذیت شدم.

گذشت.

برگشتم خونه.

ی شب ک محمد مراسم شام دعوت بودو من تنها بودم.رفتم خونه پدری.خونه تنها پناهگاه دنیام.

تا ساعت 9شب بودند خرید و من رضا تنها بودیم.

9تا ده و نیم یکساعت و نیم باهم بودیم . ک تا ده شب مادر با تلفن حرف میزد بابت عقد دایی!

از ده تا ده و نیم یازده هم با من دعوا میکرد.

خیلی حس تنهایی و بی پناهی بهم دست داد.خیلی گریه کردم .خیلی.حتی الانم ک زمانی ازش گذشته بازم دارم گریه میکنم. مردم اونشب و زنده شدم. داشتم میومدم حیاط بابا محکم بغلم گرفت ک از دلم در بیاره ولی برای مهربونی و عطوفت بابام بیشتر گریه کردم.

و واقعا حس کردم خواب شب اولم تعبیرشد.

یکشنبه ش. بابا زنگ زد.گفت کجایی.بیرون بودم.تو خیابون قرار گذاشتیم.برام یکم شله زرد و یکم حلیمی ک داداش گرفته بود و ربی ک از خاله خریده بودم رو اورده بود.اون موقع فکری نکردم ولی با اتفاقی ک امروز افتاد حدس زدم که بابا اون روز خودش ب زور خوراکی اورده بود ک از دلم در بیارهداشتیم میرفتیم باغ با محمد. تو راه دوباره گریه م گرفت.خیلی گریه کردم ک سبک شم مث الان.

علاوه بر اینا.چرخ من ک خونه بود رو اورد و از همه مهمتر از شنبه بازار مامان ی پتو خریده بود!!!!! دقیقا دقیقا دقیقا حس خوابمو داشتم.حال خوبی نداشتم و دلم درد گرفته بود.

محمد رفت نماز.نشستم تو ماشین یک ساعت تمااام مداحی کربلا گوش دادم گریه کردم تا سبک شدم وقتی محمد اومد ظاهرمو تمیز کردم تا نفهمه.

 

شد امروز!دوشنبه!

ساعت 5/30غروب رضا زنگ زد کجایی؟بیام باهام درس کار کنی؟

گفتم حال ندارم خیلی افسرده و دپرس بودم. گفت چته گفتم هیچی یکم بیحالم.یکم اصرار کرد ک بیاد گفتم نه.بیخیال شد! میدونستم اینم میخواست بیاد منو ببینه.الهی قربون دل کوچیکت بره خواهرت.

ساعت 9:30شب دوباره بابا زنگ زد چت شده.گفتم هیچی.گفت رضا گفت اخه حالت بده.گفتم نههه استراحت کردم خوب شدم.گفت نگرانت شدم.

دعوای جدید در خانه پدری!

وحشی ترین ادمایی ک با حمایت تو نابودم کردند.

شرایط سخت بارداری...

ک ,محمد ,ب ,خواب ,خیلی ,داشتم ,گریه کردم ,و نیم ,زنگ زد ,ک از ,ب زور

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اثرات تنبیه